احساسات


امروز از اون روزایی بود که از همون اول معلوم بود چه خبره..


صبح با حس عجیبی از خواب پا شدم .. نمی دونم حسمو چه جوری بهت بگم که خوب درک کنی... مممممم حسی بود  مثل بوی جوراب حسین که تمام فضای اتاق و یا بهتر بگم تمام وجودم و پر کرده بود...


ضمیر ناخود آگاهم سریع اوضاع دستش اومد و گفت :


پسر امروز روز تو نیست آب دستته بزار زمین و در رو از این شهر برو بیرون..


با خودم فکر میکنم و میبینم راست میگه این حس داره حالم و بهم میزنه باید بزنم از این فضا بیرون اما کجا ؟؟


گفت  :


جنگل راش ، چند وقته میخوای بری چه وقتی بهتر از حالا ؟؟


ایول ... خیلی خوبه .. بزن بریم ..


وسایل و جمع میکنم لباس گرم بر میدارم .. حتی تیشرت آستین بلندمم اتو میکنم و آماده میشم..


از در که میام بیرون یاد کلاس آلمانی می افتم ..


آخ ثبت نامش امروز بود من یادش نبودم..


میگه : عیب نداره بدو میرسی به هر دوش..


هشت میرسم کلاس .. تا نه  و نیم هیچ خبری نیست  هیشکی نیومده.. الحمدولله بخاطر این دولت عدالت پرور به انتظار های الکی و وقت کشی عادت دارم سعی میکنم خودمو یه جوری سرگرم کنم...


نه و نیم در باز شد خوشحال از این که بالاخره یکی پیداش شد منو ثبت نام کنه  یکی از دوستان قدیمی و میبینم....اصلا از نظر روحی آمادگی دیدنشو ندارم اما خودم و جمع میکنم و با لبخند سلام می کنم... اونم سلام میکنه و اولین چیزی که میگه اینه :


ببینم تو گرمت نمیشه این لباس و پوشیدی ؟؟


 حالم اصلا خوب نیست.. کلاسا همه پرن و فقط یه جا خالیه اونم نه زمانش به من میخوره نه استادش خوبه ... با نا امیدی همون و ثبت نام میکنم ..


دوستم میپرسه استادت کیه ؟؟


میگم خانوم ...


میگه ااا اون که افتضاحه....برای روحیه دادن به خودم با اعتماد بنفس کامل میگم نه اتفاقا من کلی تعریفشو شنیدم !!!!


سوار ماشینم به سمت جنگل ،هنور این حس ولم نکرده هیچی شدید ترم شده.. از ماشین صدای همه چی در میاد جز صدای ماشین ، فکر کنم حس بوی جوراب حسین اونم گرفته و حالش بده ...  


باز سر و کله ضمیر نا خود آگاه پیداش میشه و میگه :


ببین با این وضعیتی که امروز تو داری یا به جنگل نمیرسی یا اگرم برسی خوراک خرس و گرگ و پلنگ میشی ، بیا بیخیال شو برو خونه تو اتاقت بشین و بیرونم نیا تا این حس بره ..


میگم : نه بابا من که خرافاتی نیستم حالا  از صبح حالم خوب نبوده و اوضاع ماشینم زیاد میزون نیست دلیل نمیشه که من خودم و زندانی کنم ممکنه بیخیال جنگل منگل بشم اما خونه نشینی و به هیچ عنوان نیستم...


یه برگ جریمه پلیس ، وصول نشدن پولی که خیلی روش حساب میکردم ، جا گزاشتن تمامی مدارک وکلید خونه در داروخانه وسط شهر ، خونه نبودن مادر بزرگ و پشت در بودن خیلی زود بهم ثابت میکنه که بیخود زور اضافی نزنم و زود خودمو به اتاقم برسونم...  


از اون روز 2 روزمیگزره که همین جا نشستم و تکون نخوردم اما جوراب حسین ولم نکرده ...




 پی اس : هورا دوباره شروع کردم

پی اس 2 : از همه دوستان ممنونم که نوشتن و هی بهم یاد آوری میکنن

پی اس 3 : کتاب خوب کمیاب شده ، انقدر که منو مجبور به خوندن توهم های نویسنده های شرقی کرده.. از همه دوستان که کتاب خوب سراغ دارن خواهش میکنم منو از دست این نویسنده های چینی ، ژاپنی نجات بدن.