مزخرفات

 

تا حالا شده وقتی‌ سر توالت نشستی  احساس کنی‌ یه‌چیزی هنوز مونده اما نمیاد ؟؟؟

دانشمندها ثابت کردن اینجور موقع‌ها هیچ کاری نمی‌شه کرد و تنها راه حل نشستن و صبر کردنه تا اینکه یه فرجی بشه

(تو رو نمیدونم اما من که تو اینجور موقع‌ها مجله میخونم و از جاذبه های توریستی  منطقه لذت می‌برم . . . : D ) 

حالا قضیه وبلاگ نوشتنم دقیقا به همین صورت گاهی اوقات میدونی‌ یه‌چیزی تو کلت هست و می‌خوای بنویسیش اما هر کار میکنی‌ نمیاد ،، بازم فک کنم تنها راه حل اینه که بشینی‌ و صبر کنی‌  تا بالاخره بیاد ….

خوب حالا که موضوع روشن شد خواهش می‌کنم انقدر بهم قر نزن که چرا دیر به  دیر بلاگ مینویسم بخدا تقصیر من نیست نمیاد .... وقتی هم که ‌ می‌خواد نیاد نمیاد دیگه و زور بیخودم نمی‌شه زد

تک و تنها تو هتل نشستم و حوصلم  حسابی‌ سر رفته و از سرما نمیتونم از زیر پتو بیام بیرون … صدای ساعت اتاق رفته رونروم اما انقد سرده که نمیتونم از زیر این پتو بیام بیرون و برم بخدمتش برسم  ..

برای اینکه ذهنمو از صدای این ساعت لعنتی دور کنم نشستم و بلاگ مینویسم واسه خودم ..

قدیما مد بود هرکس که می‌خواست به بقیه بگه که چیزی میفهمه خودشو د‌پرس نشون میداد و از دنیا و وضعیت انحطاط ‌ اخلاقی دختر پسرا و اینکه همه بد شدن و دیگه آدم خوب پیدا نمی‌شه حرف میزد  اما جدیداً مد عوض شده و هرکی‌ و میبینی‌ که می‌خواد بگه  که بابا منم بازی‌ ، شروع می‌کنه از من انتقاد کردن !!!

تو چرا اینجوری هستی‌ ؟؟؟

تو چرا اونجوری هستی‌ ؟؟

تو چرا گوشیت  جواب نمیدی ؟؟؟

چرا اس ‌ام اس جواب نمیدی ؟؟؟

چرا به من زنگ نمیزنی ؟؟؟

چرا دیگه با ما نمیپری ؟؟؟

بی‌ معرفت شودی ها

.

.

.

.

کاش فقط اینا بود ،جدیدا کارشون به جایی رسیده که به زندگی خصوصی منم کار دارن ... شنیدم دیگه کلاس آلمانی نمیخوای بری ؟؟ انقدر از این شاخه به اون شاخه نپر !! این زبون و شروع کردی تمومش کن بعد یکی دیگه رو شروع کن ... بابا آخه به تو چه که من میخوام باز کلاس برم یا نه ؟؟ به تو چه که میشینی با بقیه راجع به دلایل آلمانی نرفتن من و تنبل بودن یا نبودن من صحبت میکنی ... ( کاش الان جلو دستم بودی تا چهارتا فحش حسابی بهت میدادم تا حداقل دلم خنک شه ...)

چرا هیشکی نمیخواد بفهمه این زندگی‌ مال منه و من   اینطوری که دوست دارم زندگی می‌ کنم ؟؟؟

پی اس : پارسال اینموقع نهال میفروختم ..... امسال ماسه  .....سال دیگه چی میخواد بشه ... خدا بخیر کنه ....

بازم پی اس : درسته که چند وقته فکر میکنم همه احمقن اما بعضی وقتا فکر میکنم بعضیا از بقیه احمق ترن و اگه به انتخاب من باشه دلم نمیخواد با هیچکدومشون رابطه داشته باشم ...

حماقت



چند وقته به نظرم همه دورو برم احمقن ...

چند وقته به نظرم همه تو خیابون احمقن ...

چند وقته به نظرم همه آدمایی‌ که باهاشون در تماس هستم و‌ نیستم احمقن ...

چند وقته احساس می‌کنم همهٔ آدمایی‌ که تو آینه منو نگاه می‌کنن احمقن !!

چند روز پیش برای تعمیر یه دستگاهی رفته بودم یه کارخونه ای  دور از تهران ...

وقتی‌ که رسیدم اونجا زمان زیادی لازم نداشتم تا دوزاریم بیفته که بیخود اومدم و‌ حداقل اگر معجزه ای چیزی پیش نیاد نه تنها نمیتونم کاری بکنم بلکه کارو ده برابر خراب ترم کردم  :)

اما من که اصلا روحیم  و‌ از دست ندادم و‌ تصمیم گرفتم که اول از همه با اپراتور ‌ دستگاه رفیق بشم تایه وقت  لوم نده چه گندی به دستگاهشون زدم ..

آدم ساده یی‌ بود و‌ مثل همهٔ آدمای‌ دیگه در نگاه اول به نظرم یه احمق اومد ...

هرچی‌ سعی‌ کردم باهاش حرف بزنم و‌ باب رفاقت و‌ باهاش باز کنم نشد ...

فکر کنم حس شیشمش بهش گفته بود که یه خبری هست و‌ اوضاع اصلا خوب و طبیعی نیست برای همین با اخم وایساده بود بالا سرم و‌ مونو که نا امیدانه  تلاش می‌کردم و‌ نگاه میکرد ..

اما اینو خوب میدونم که تو هرچیزی خنگ و‌ بی‌ استعداد باشم توی ارتباط اولی‌ با آدما اصلا چیزی کم ندارم ..

بالاخره موضوع مورد علاقهٔ آقا رو فهمیدم و‌ ازش راجع به شب یلدا پرسیدم ...

نیشش تا بناگوش باز شد ( نیش منم همینطور ) گفت خدا این دولت و‌ خیرش بده جای شما خالی‌ شب یلدا  رفتم یارانه هارو گرفتم و‌ یه مهمونی حسابی‌ دادم ...

دلم می‌خواست این آچار فرانسه دستم و‌ بکوبم تو سر خودم و‌ خودش و‌ دستگاه ...

 

پی‌ اس  :

چند روز پیش یه ایمیل از یکی‌ از دوستای‌ قدیمی‌ خارج رفته که خیلی‌ وقت بود ازش خبر نداشتم گرفتم ...

شاید این ایمیل همون چیزی بود که بهش احتیاج داشتم ...

ایمیلش ساده بود و‌ فقط یه احوال پرسی ساده بود اما یه یادآوری‌ ساده هم برای من بود که هنوزم کسی‌ هست که حاضر م براش کلیه ام و‌ بفروشم و‌ تو سختی هاش برم پیشش ...

 

 

 

 

بازی زندگی




همیشه وقتی با دوستام درد و دل میکنم بهشون میگم زندگی مثل بازی ورق میمونه و مشکلات و فرصت های زندگی هم ورق های اونه پس نباید نشست یه گوشه و همش غر زد باید حواست و جمع کنی و  با هوشمندی هرچه تمام تر بازی کنی ...

چند وقته که ورق های دستم داره مدام عوض میشه .. بازی همون بازی همیشگیه .. قانونای ساده ای هم داره مث قانون جنگل ، قانون پول پرستی و ... اما ورق ها دارن هی عوض میشن اصلا نمیدونم شاید بازیکن ها دارن عوض میشن شاید من دارم عوض میشم .. اما هرچی هست انقدر سریع همه چی داره اتفاق می افته که کم کم دارم نگران میشم نکنه منم تمرکزم و از دست بدم ...

@@@                 @@@@          @@@@           @@@@@                 @@@@@

 

 

چند وقته دیگه به خاطر اضافه وزن شام نمیخورم ، نوشابه رو هم گذاشتم کنار دکترا میگن اینجوری حد اقل 10 سال به عمر خودم اضافه میکنم

از بحث ها ومحیط هایی که آزارم میدن سعی میکنم دوری کنم ( به غیر از کلاس آلمانی که یه خود آزاری محسوب میشه ) دکترا میگن این جوری 10 سال بیشتر زندگی میکنم

خوابم و تنظیم تنظیم کردم  .. دارم سعی میکنم روغن کمتر بخورم ... قلیون و مشروبم که یه چند سالی گذاشتم کنار .. دکترا میگن یه 20 – 30 سالی و اینحوری واسه خودم خریدم ..

شاید تو ام مث من همه این کارا رو انجام میدی .. پس خواهش میکنم بهم بگو که چی ؟؟؟ حالا گیرم شانس بیاریم و نریم زیر ماشین وسوار هیچ توپولفی هم نشیم و 50 سالم بیشتر اکسیژن مصرف کنیم خب که چی ؟؟ بیخود ادای آدامای با استعداد و در نیار اگه تا الان نتونستی هیچ گهی بشی تا 50 سال دیگه هم که بگذره نمیشی...پس یه ذره منطقی فک کن و بهم بگو که چی ؟؟ همه این بازی مسخره زندگی واسه چیه ؟؟؟

پی اس : دم اونایی که ول کردن و رفتن گرم فک میکنم بیخود ادای رفیق باز ها و وطن پرست ها رو در اوردم و تو این خراب شده موندم ...

پی اس 2 : شما ها که کتاب معرفی نکردین پس من این کار روواسه شما میکنم ... کتابای چارلز بوکفسکی و دوست دارم احساس میکنم نگاهش خیلی نزدیک به منه ...

پی اس 3 : اگه کسی دکتر پوست خوب سراغ داره خواهش میکنم معرفی کنه .. جالا که قراره50 سال بیشتر زندگی کنم ترجیح میدم کچل نباشم ....

 

    

احساسات


امروز از اون روزایی بود که از همون اول معلوم بود چه خبره..


صبح با حس عجیبی از خواب پا شدم .. نمی دونم حسمو چه جوری بهت بگم که خوب درک کنی... مممممم حسی بود  مثل بوی جوراب حسین که تمام فضای اتاق و یا بهتر بگم تمام وجودم و پر کرده بود...


ضمیر ناخود آگاهم سریع اوضاع دستش اومد و گفت :


پسر امروز روز تو نیست آب دستته بزار زمین و در رو از این شهر برو بیرون..


با خودم فکر میکنم و میبینم راست میگه این حس داره حالم و بهم میزنه باید بزنم از این فضا بیرون اما کجا ؟؟


گفت  :


جنگل راش ، چند وقته میخوای بری چه وقتی بهتر از حالا ؟؟


ایول ... خیلی خوبه .. بزن بریم ..


وسایل و جمع میکنم لباس گرم بر میدارم .. حتی تیشرت آستین بلندمم اتو میکنم و آماده میشم..


از در که میام بیرون یاد کلاس آلمانی می افتم ..


آخ ثبت نامش امروز بود من یادش نبودم..


میگه : عیب نداره بدو میرسی به هر دوش..


هشت میرسم کلاس .. تا نه  و نیم هیچ خبری نیست  هیشکی نیومده.. الحمدولله بخاطر این دولت عدالت پرور به انتظار های الکی و وقت کشی عادت دارم سعی میکنم خودمو یه جوری سرگرم کنم...


نه و نیم در باز شد خوشحال از این که بالاخره یکی پیداش شد منو ثبت نام کنه  یکی از دوستان قدیمی و میبینم....اصلا از نظر روحی آمادگی دیدنشو ندارم اما خودم و جمع میکنم و با لبخند سلام می کنم... اونم سلام میکنه و اولین چیزی که میگه اینه :


ببینم تو گرمت نمیشه این لباس و پوشیدی ؟؟


 حالم اصلا خوب نیست.. کلاسا همه پرن و فقط یه جا خالیه اونم نه زمانش به من میخوره نه استادش خوبه ... با نا امیدی همون و ثبت نام میکنم ..


دوستم میپرسه استادت کیه ؟؟


میگم خانوم ...


میگه ااا اون که افتضاحه....برای روحیه دادن به خودم با اعتماد بنفس کامل میگم نه اتفاقا من کلی تعریفشو شنیدم !!!!


سوار ماشینم به سمت جنگل ،هنور این حس ولم نکرده هیچی شدید ترم شده.. از ماشین صدای همه چی در میاد جز صدای ماشین ، فکر کنم حس بوی جوراب حسین اونم گرفته و حالش بده ...  


باز سر و کله ضمیر نا خود آگاه پیداش میشه و میگه :


ببین با این وضعیتی که امروز تو داری یا به جنگل نمیرسی یا اگرم برسی خوراک خرس و گرگ و پلنگ میشی ، بیا بیخیال شو برو خونه تو اتاقت بشین و بیرونم نیا تا این حس بره ..


میگم : نه بابا من که خرافاتی نیستم حالا  از صبح حالم خوب نبوده و اوضاع ماشینم زیاد میزون نیست دلیل نمیشه که من خودم و زندانی کنم ممکنه بیخیال جنگل منگل بشم اما خونه نشینی و به هیچ عنوان نیستم...


یه برگ جریمه پلیس ، وصول نشدن پولی که خیلی روش حساب میکردم ، جا گزاشتن تمامی مدارک وکلید خونه در داروخانه وسط شهر ، خونه نبودن مادر بزرگ و پشت در بودن خیلی زود بهم ثابت میکنه که بیخود زور اضافی نزنم و زود خودمو به اتاقم برسونم...  


از اون روز 2 روزمیگزره که همین جا نشستم و تکون نخوردم اما جوراب حسین ولم نکرده ...




 پی اس : هورا دوباره شروع کردم

پی اس 2 : از همه دوستان ممنونم که نوشتن و هی بهم یاد آوری میکنن

پی اس 3 : کتاب خوب کمیاب شده ، انقدر که منو مجبور به خوندن توهم های نویسنده های شرقی کرده.. از همه دوستان که کتاب خوب سراغ دارن خواهش میکنم منو از دست این نویسنده های چینی ، ژاپنی نجات بدن.

مادر بزرگ و سال نو

شروع امسال واسه من شروع عجیبی بود ..


همه احل خونه مسافرت بودن و روز سال تحویل فقط من بودم و مادر بزرگ عزیزم..


 انگار هنوز از خواب زمستونی بیدار نشده بودم و اصلا و ابدا هیچ حسی از سال جدبد نداشتم..


اون روز هم واسم مثل روزای معمولی بود و برجیح میدادم به جای حموم رفتن و لباسای خوشگل پوشیدن یه گوشه واسه خودم ولو بشم و کتاب بخونموو


راستشو بخوای خودمم هیچ از این وضعیت راضی نبودم و دلمم نمی خواست سال و اینجوری شروع کنم ، واسه همین هر کاری که به ذهنم رسید کردم تا یه ذره اوضاع بهتر بشه ..


از تجریش رفتن و با دستفروشا چک و چونه زدن گرفته تا تنبور زدن و ادای آدمای با احساس و رمانتیک و در اوردن...


اما خب چه میشه کرد... وقتی عقل و احساساتت هر دو هم زمان با هم رفته باشن مرخصی استعلاجی دیگه وضع از این بهتر نمیشه..



اما خب دیدم دم دمای سال تحویل که شد مامان بزرگم داره حسابی تیپ میزنه و اساسی عطر و ادکلن میزنه..


باور میکنی بهترین لباسایی که توی کمد قدیمیش بود و داشت میپوشید و خوشبو ترین عطرشم داشت میزد ...


یکم که تماشاش کردم از خودم خجالت کشیدم...آره فکر کنم رفتار مامان بزرگ همون چیزی رو که احتیاج داشتم و بهم داد..


خب دیگه منم پاشدم و کت و شلوارم و پوشیدم و رفتم کنار مامان بزرگ عزیزم...


درسته که سال و دوتایی باهم تحویل کردیم و هیچ خبر از قهقهه های سینا یا سر و صدا و شلوغی خانواده نبود اما بهم خیلی چسبید چون این سال جدید و با تمام وجودم درک کردم..


پی اس : میدونم دیره اما ماهی و هر وقت از آب بگیری تازست ...سال نوتون میارک