آب جو با طعم غرور

مثل همیشه بی هدف و تنها داشتم تو شهر قدم میزدم و به فرهنگ این آلمانی های کافر و غربی و .. حسادت میکردم

دیگه خودمم هم حوصلم از این وضعیت سر رفته بود ، تا این که به یه کارخونه آبجو سازی رسیدم اسمشو خوندم دیدم آشناست ، وقتی خوب فکر کردم دیدم بابا قبلا از اینجا برام تعریف کرده بود و گفته بود که اینجا یه بار کوچیک هم داره که میتونی از محصولات همین کارخونه بخوری و احتمالا به موزیکم گوش بدی و...

 این برای من که توی این شهر کوچیک و بدون جنب جوش گیر افتاده بودم یعنی یه فرصت طلایی .. واسه همین اول سرک کشیدم تا اوضاع رو برسی کنم بعدم رفتم یه گوشه واسه خودم نشستم

کافه آرومی بود و به خاطر قدیمی بودن دکوراسیونش آدم و یاد فیلم های دهه 80 مینداخت اما چیزی که عجیب بود یه پرده ویدیو پروجکتور بود که روی سن خود نمایی میکرد...

صاحب کافه هم آدم مستی بود که وقتی فهمید من خارجیم شخصا اومد بهم خوش آمد گفت و توضیح داد که اینجا قراره بازی فوتبال پخش بشه و احتمالا شلوغ شه و اگر من شلوغی دوست ندارم برم بیرون بشینم...

خیلی زود منظورش و از شلوغی متوجه شدم چون انگار اکثر مردم شهر که همه هم پیر و پاتال بودن و تک و توک هم توشون جون پیدا میشد ریختن تو کافه نکته جالب این بود که هرکس از کنار میز من رد میشد یه مشت میزد رو میزم و انتظار داشت منم همین کار و در جوابش بکنم...

 

 

یه پیرمرد خرفت اومده و به آلمانی داره از من یه چیزایی میپرسه .. با چندر غاز آلمانی که بلدم بهش میگم متوجه منظورش نمیشم و ممنون میشم اگر انگلیسی حرف بزنه ...

از شانس بدم انگلیسی بلده و اولین چیزی که میپرسه میگه اهل کجام...

پیش خودم گفتم وای بدبخت شدیم باز حتما تا بفهمه ایرانیم میخواد نظرم و راجع به ترور و تروریسم بپرسه و ...

بهش گفتم از Persia  اومدم بلکه ندونه کجاست و بیخیال بشه اما دیدم نه این آقا از اون پیرمرد های سیریش با اطلاعاته و خوب میدونه پرشیا همون ایرانه ...

اما جالب اینکه از تروریسم نپرسید و برعکس از اوضاع انتخابات پرسید و همش ما ایرانی ها رو تمجید میکرد به خاطر مقاومتمون !!!

وقتی هم بهش چند تا عکس و فیلم از تظاهراتی که رفته بودم نشون دادم اونقدر ذوق کرد که من ترسیدم همین الان با زندگی خدافظی کنه ...

طولی نکشید که دور میز من تا شعاع 5 متری آدم بود و همه داشتن به حرفای من که پیرمرد داشت براشون ترجمه میکرد گوش میدادن ...

منم که حسابی خجالت زده تشویق ها و نوشیدنی های مجانی اونا بودم تا میتونستم از رشادت های جوونها در درگیری با نیرو های دولتی میگفتم ( البته میدونم که خودتونم میتونین حدس بزنین که نصف بیشترش قلو و خالی بندی بوود تا رشادت واقعی) ...

یه جوری این آلمانی های ... نشور شجاعت ما جوون ها رو تشویق میکردن و براشون مسله ما مهم بوود که فکر کنم منو به چشم ریچارد شیر دل نگاه میکردن !!!

با این که خودم میدونم هم در مورد ظلم حکومت و هم در مورد شجاعت ما جوونهای روغن نباتی براشون زیادی قلو کردم اما کاش یه روزی این قلو ها واقعی میشد تا من حداقل عذاب وجدان نداشته باشم...

پی اس : کلا تو این سفر فهمیدم که نگاه دنیا به جون های ایرانی خیلی عوض شده...

پی اس 2: اون شب جای خالی  سپند بیشتر از همه احساس میشد...

 

  

وزن بودن

هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون"است.

رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.

و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.

لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم



پی اس : زیبا   ساده  متناسب با حال و هوای من ...

زاویه دید



تاحالا شده تو زندگی نقش خری رو که تو گل گیر کرده باشه رو بازی کنی؟؟؟

یا انقد چیز گیجه بوخوری که حالت از هرچی چیزه بهم بوخوره؟؟؟

اگر واقعا دلیل بعضی از چیزارو نمی دونی و از تو گل گیر کردن خسته شدی باید بهت بگم که زاویه دیدتو درست کن سعی کن دنیا رو همون طور که هست ببینی نه اون طور که خودت دوست داری

ترس از روبه رو شدن با واقعییت ها معمولا برای ادم یه دنیای پوچ و خیالی میسازه

چرک نویس

خب اول از همه باید اعتراف کنم که نمیدونم اینجا چی میخوام بنویسم ، شایدم اصلا این اولین و آخرین بلاگی باشه که تو اینجا دارم مینویسم و این کارمم بپیونده به یه عالمه کار نیمه تموم دیگم


کسی چه میدونه ...